با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه.
گفت: يه سوال که خيلي جوابش برام مهمه.
گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال ميشم بتونم کمکت کنم.
گفت: دارم ميميرم.
گفتم: يعني چي؟
شخصی بود که تمام زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه میگفتند به بهشت رفتهاست. آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت میرفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسایی نمیخواهد، هرکس به آنجا برسد میتواند وارد شود…
يه بار هم ماشين بابا رو برداشتيم و با بچه ها رفتيم بيرون، حالا صداي ضبط هم تا آخر زياد
و همه هم داشتيم مي رقصيديم تو ماشين، خلاصه يهو يه افسر جلومون رو گرفت و گفت:بـــزن بغل...
دختر روانشناس و پسر حقوقدان
پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید: «مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟»
دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم»
تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند.